|
|||
کليمُ اِيمَن الاِمامَة و شجرةُ طُور الکِرامَة، صاحبُ الرَّقِ المَنْشُور بِاَمر الدين قائم، الامام موسي بن جعفرالکاظم. نام مباركش موسي و کنيت شريفش ابوالحسن، معروف در کتب اخبار و احاديث به "ابي الحسن الاوّل[i]" و اشهر القاب همايونش الکاظم، تولدّ ذات خجسته صفاتش در هفت صفر سال يکصد و بيست و هشت در ابواء واقع بين مکّه و مدينه بوده و هنگام شهادت پدر بزرگوارش بيست سال داشته است. مادر والاگهرش امّ ولدي بوده به نام حميده بربرية يا اندلسيه. پدر بزرگوارش حضرت صادق (ع) به علت وضع زمان که اقتضاي تعيين وصي و جانشين حقيقي و امام وقت به طور علني و آشکار نداشت، مخفيانه به بعضي از خواص اصحاب خود از جمله فضل بن عُمر و عبدالرّحمن بن ابي حجّاج و چندنفر ديگر که مورد اطمينان بودند، و همچنين به دو فرزند ديگر خود علي بن جعفر و اسحق بن جعفر، حضرت موسي الکاظم را به سمت جانشيني خويش و امامت انام معرفي فرمود. ولي چنانکه در حالات آن حضرت گذشت در وصيت ظاهري و علني خود پنج نفر را به عنوان وصي خود نام برد که يکي از آنها منصور خليفه بود و حکمت اين امر موقعي ظاهر شد که نامۀ منصور پس از شهادت حضرت صادق (ع) به والي مدينه رسيد که تحقيق کند اگر حضرت جعفربن محمد کسي را بعد از خود وصي قرار داده آن شخص را احضار کرده گردنش را بزند که به واسطۀ اين وصيت ظاهري جان حضرت کاظم محفوظ ماند. خلاصه حضرت کاظم (ع) در سال يکصد و چهل و هشت که پدر بزرگوارش شهيد شد بر مسند امامت جاي کرد و به هدايت عباد مشغول گرديد، تا سال يکصد و پنجاه و هشت رسيد و منصور عازم حجّ از بغداد بيرون آمده و در بئر ميمون مريض شده، جان به قابض ارواح سپرد. عمر وي پنجاه و سه سال و مدت خلافتش بيست و دو سال بود. پس از وي پسرش محمدبن منصور ملقب به مهدي به خلافت نشست و در سال يکصد و شصت براي پسرش موسي ملقب به هادي از مردم بيعت گرفت. در سال يکصد و شصت و دو حکم بن هشام معروف به المقنع خروج کرده، ادّعاي الوهيت نموده و به وسيلۀ شعبده تا مدت دو ماه هر شب قرص مدوّر و درخشندهاي شبيه قمر از چاهي بيرون ميآورد که تا مسافتي بعيد را روشن مينمود. و مهدي خليفه لشگري فرستاد که وي را مغلوب نموده و المقنّع وقتي شکست و گرفتاري خود را معاينه ديد، اقرباي خود را با سمّ بکشت و خود را در خُمي تيز آب انداخت که گداخته شد. مهدي در سنۀ يکصد و شصت و شش براي پسر دوّمش هارون به خلافت پس از هادي از مردم بيعت گرفت و در سال يکصد و شصت و نُه به ديار آخرت شتافت و پسرش موسي ملقّب به هادي بر جاي وي نشست. و در اين سال جناب حسين بن علي بن عابدين از احفاد حضرت امام حسن مجتبي (ع) مشهور به صاحب الفخ در مدينه با ۲۶ نفر از علويين خروج نموده و داروغه مدينه را بکشت و شهر مدينه را متصرّف شد. در اين بين عدّهاي از بني العباس که به قصد حجّ به مدينه آمده بودند با آن جناب مقاتلت آغاز کردند و آن جناب را با اکثر همراهان که بيشتر علويين بودند شهيد نمودند، و فقط يحيي بن عبدالله المحض از آن معرکه به سلامت جست و به ديار ديلم گريخت و سپس در زمان هارون خروج کرد. خلاصه هادي در مدت خلافت خود کوششها کرد که از برادرش هارون استعفا گرفته پسرش جعفر را به وليعهدي تعين نمايد ولي هارون به مال و منال فريفته نشد و از وعده و وعيد هراسي ننمود و به هيچ روي حاضر به استعفا نگرديد، حتّي کار به آنجا رسيد که هادي قصد قتل وي کرد اما اجل مهلت اجراي اين قصد به وي نداد. گويند وقتي مادرش متوجّه عزم هادي به قتل هارون شد شب به اتّفاق کنيزان خويش متکائي بر دهان هادي گذاشته خفهاش نمود. علي اي حال هادي پس از يکسال و سه ماه خلافت در سال يکصد و هفتاد راه ديار آخرت گرفت و فرداي روز مرگ وي مردم به سعي يحيي بن خالد برمکي با هارون تجديد بيعت نموده و وي را بر مسند خلافت جاي دادند و به "الرشيد" ملقب ساختند، و در سال يکصد و هفتاد و شش يحيي بن عبدالله المحض که از معرکه فخ گريخته بود، در ديلم خروج نمود. هارون الرشيد به فضل بن يحيي برمکي عامل خراسان نوشت که يحيي را تأمين داده روانه بغداد نمايد. فضل، يحيي را تأمين داده با خود به بغداد آورد هارون مدتي با يحيي به محبت و مدارا رفتار نمود سپس به سعايت عبدالله بن مصعب بن زبير، يحيي را حبس نمودو دو شب متوالي آن جناب را با عصا آنقدر زد که وي مريض شده در محبس وفات يافت. هارون در سال يکصد و هشتاد و دو براي خلافت فرزند دومي خود عبدالله مأمون بعد از محمّد امين فرزند اکبرش از مردم بيعت گرفت. حضرت موسي بن جعفر (ع)، با اينکه دخالت در هيچگونه امري نميفرمود و به کاري جز هدايت انام اقدام نمينمود، مع ذلک معاندين وي از سعايت از او نزد هارون کوتاهي نداشتند، چنانکه به توطئۀ بعضي از دشمنان و هم خباثت ذاتي، علي بن اسماعيل بن جعفرالصادق براي سعايت از آن حضرت قصد سفر به بغداد کرد. حضرت کاظم وقتي قصد مسافرت وي را شنيد، احضارش فرمود و گفت: برادر زاده قصد کجا داري؟ عرض کرد: به بغداد ميروم. فرمود: چه منظوري از مسافرت بغداد داري؟ عرض کرد: قروض زيادي دارم و زندگيم به سختي ميگذرد. فرمود: من قروض تو را ميدهم و در امر معيشت کمکت ميکنم. و مقداري پند و اندرزش داد و از سفر بغداد نهيش فرمود. بالاخره صحبتها و فرمايشات حضرت اثري نکرد و وي گفت ناچارم به بغداد بروم. فرمود: اگر ميروي متوجّه باش و خدا را درنظر بگير که دخيل خون من و باعث قتل من و يتيم شدن اطفالم نگردي. آنگاه مقداري پول به وي مرحمت فرمود. مع ذلک وي وقتي به بغداد رفت، در حق حضرت کاظم (ع) نزد هارون طوري سعايت کرد که هارون در همان سال به عنوان حجّ به طرف مدينه رفت و در مدينه اوّل شب به مسجد حضرت رسول رفته و مقابل قبر مطهّر به خيال خود معذرت خواهي کرد که ناچارم پسرت موسي کاظم را دستگير کنم. و همان شب حضرت را گرفته مغلولاً به بصره نزد عيسي بن جعفر المنصور والي آنجا فرستاد که محبوسش کردند. آن حضرت يک سال در بصره در حبس عيسي بود. آنگاه هارون به عيسي نوشت که حضرتش را شهيد نمايد وي قبول اين امر نکرده جواب نوشت که در تمام مدت حبس موسي بن جعفر من مواظبش بوده ام و از او جز عبادت پروردگار امري مشاهده نکرده ام، بنابراين من چنين صلاح ميدانم که وي را مرخص و آزاد کنيد وگرنه کسي را بفرستيد که من او را تسليم فرستاده کنم. هارون مأموري فرستاد که حضرتش را از عيسي گرفته به بغداد آورد و تسليم فضل بن ربيع نمودند و مدّتي در محبس فضل بن ربيع بود و هارون پس از چندي به فضل هم دستور داد که حضرتش را شهيد نمايد. فضل هم امتناع نمود، آنگاه حضرتش را تسليم فضل بن يحيي برمکي نموده، دستور سخت گيري و خشونت رفتار نسبت به حضرتش داد، ولي فضل بن يحيي برمکي حتي المقدور مخفيانه وسايل آسايش حضرتش را فراهم ميداشت. جاسوسان به هارون که اين وقت در رقّه بود از رفتار ملايمت آميز فضل نسبت به حضرت موسي بن جعفر خبر دادند. هارون مسرور خادم را فرستاد که فضل را به جرم ملايمت رفتار با حضرت موسي صد تازيانه زد و حضرتش را از وي گرفته، تسليم سندي بن شاهک نمود. سندي ملعون حضرتش را در زنداني تنگ و تاريک محبوس کرد. بالاخره هارون به سندي امر کرد حضرتش را (بنا به اختلاف روايات) به وسيلۀ غذاي مسموم يا خرماي مسموم شهيد نمود. حضرتش پس از مسموم شدن سه روز در نهايت درد و الم از اثر سمّ گذراند و روز سوم که بيست و پنج رجب سال يکصد و هشتاد و سه بود طاير روحش به روضۀ رضوان پريد و به آباء و اجداد طاهرينش ملحق گرديد. چون خبر رحلتش را به هارون دادند امر کرد جنازۀ مبارکش را از زندان خارج و در منظر عام گذاشتند و صورت مبارکش را باز نموده و به مردم گفتند: بيائيد مشاهده کنيد که موسي بن جعفر به اجل خود از دنيا رفته و کسي به وي آزاري نرسانده، و مردم را گواه بر مرگ طبيعي آن حضرت ميگرفتند ولي بينندگان از قيافه و ظاهر جسد ميفهميدند که حضرت را مسموم کردهاند، امّا کسي جرأت اظهار نداشت. آنگاه جنازۀ مطهّرش را به جسر بغداد آورده گذاشتند تا جمعي از شيعيان جمع شده بدن مبارکش را با تجليل و احترام زياد و تشييع مفصّل و مجلّل دفن نمودند. در مدت حبس حضرت موسي بن جعفر (ع) اختلاف زياد است از ۴ سال تا ۷ و ۸ سال هم گفته و نوشتهاند، حضرت موسي قبل از گرفتاري، حضرت علي الرّضا فرزند ارجمندش را به عنوان جانشين خويش و امامت انام به خواصّ اصحاب خود معرفي فرموده آنان را به اطاعت از وي توصيه فرمود. سنّ مبارک حضرت موسي هنگام شهادت ۵۵ سال و ۴ ماه و اندي و مدت امامت آن حضرت سي و چهار سال و چند ماه بوده است. ازواج و اولاد آن حضرت: حضرتش زوجۀ حرّه نداشته است و مادران اولاد امجادش همه امّ ولد و کنيزان بودهاند. اولاد وي را ۳۷ نفر نوشتهاند که ۱۸ پسر به اين شرحند: ۱ - حضرت علي بن موسي الرّضا؛ ۲ - ابراهيم؛ ۳ - عباس؛ ۴ - قاسم؛ ۵ - اسمعيل؛ ۶ - جعفر؛ ۷ - هارون؛ ۸ - حسن؛ ۹ - احمد؛ ۱۰ - محمّد؛ ۱۱ - حمزه؛ ۱۲ - عبدالله؛ ۱۳ - اسحق؛ ۱۴ - عبيدالله؛ ۱۵ - زيد؛ ۱۶ - محسن؛ ۱۷ - فضل؛ ۱۸ - سليمان. و دختران آن حضرت ۱۹ نفر بودهاند: ۱ - فاطمه کبري؛ ۲ - فاطمه صغري؛ ۳ - رقيه؛ ۴ - حکيمه؛ ۵ - امّ ابيها؛ ۶ - رقيه صغري؛ ۷ - کلثوم؛ ۸ - امّ جعفر؛ ۹ - زينب؛ ۱۰ - خديجه؛ ۱۱ - عليه؛ ۱۲ - آمنه؛ ۱۳ - حسنيه؛ ۱۴ - بهيه؛ ۱۵ - عايشه؛ ۱۶ - امّ سلمه؛ ۱۷ - ميمونه؛ ۱۸ - امّ کلثوم؛ ۱۹ - رقيه. عدهاي از معاريف اصحاب آن حضرت: ۱ - محمدبن الفضل بن عمرالجعفي که طبق روايت بحار باب آن حضرت بوده است، ۲ - علي بن يقطين، ۳ - علي بن مؤيد السائي، ۴ - محمدبن سنان کوفي، ۵ - محمدبن عمير الازدي، ۶ - صفوان بن مهران جمال اسدي، ۷ - زرارة بن اعين، ۸ - عبدالله بن مغيره، ۹ - محمدبن علي بن نعمان الاحول، ۱۰ - ابان بن عثمان، ۱۱ - سيد الحميري که شاعر آن حضرت هم بوده است. خلفاء معاصر آن حضرت: ۱ - ابوجعفر عبدالله منصور، ۲ - مهدي بن منصور، ۳ - هادي بن مهدي، ۴ - هارون الرشيد. [i] - در تواريخ اصطلاحاً حضرت اميرالمؤمنين علي را ابوالحسن مطلق و حضرت کاظم را ابوالحسن اول و حضرت رضا را ابوالحسن الثاني و حضرت علي النقي را ابوالحسن الثالث گويند.
|
|||
|